ما را غم آن شوخ، اگر بنده نسازد


این غمزده با حال پراکنده نسازد

شیرین دهنش نازده صنع خدایست


ورنه لب مردم ز شکر خنده نسازد

سر تا به قدم جمله هنر دارد و خوبی


عیبش همه آن است که با بنده نسازد

اکنون که مرا کشت، بگویند که باری


خود را به ستم غمکش و شرمنده نسازد

جانا، ز غمت مردم و از جور برستم


گر بار دگر لعل توام بنده نسازد

گفتی که به افتادگی خویش دلت سوخت


خود را که بود پیش تو کافگنده نسازد؟

آخر ز دل خسرو بیچاره برون شو


کاین خانه درین آتش سوزنده نسازد